مي‌کشندم بخرابات و در آن مي‌کوشند

شاعر : خواجوي کرماني

که به يک جرعه‌ي مي آب رخم بفروشندمي‌کشندم بخرابات و در آن مي‌کوشند
پختگان سوخته و افسرده دلان مي‌جوشندديگران مست فتادند و قدح ما خورديم
که بباطن همه نيشند و بظاهر نوشندباده از دست حريفان ترشروي منوش
با زماني دگر افکن که کنون بيهوشندايکه خواهي که ز مي توبه دهي مستانرا
مي پرستان جگر خسته چنين نخروشندمطربان گر جگر چنگ چنان نخراشند
خون چشم از مژه پاشند و بدامن پوشندتا کي از مهر تو هرشب چو شفق سوختگان
همه چشمند و اگر در سخن آئي گوشندبرفکن پرده ز رخسار که صاحب‌نظران
همه تن جمله زبانند ولي خاموشندبلبلان چمن عشق تو همچون سوسن
صوفيان نيز چو رندان همه دردي نوشندعيب خواجو نتوان کرد که در مجلس ما