آندم که نه شمع و نه لگن بود

شاعر : خواجوي کرماني

شمع دل من زبانه زن بودآندم که نه شمع و نه لگن بود
دل فتنه يار سيمتن بودواندم که نه جان و نه بدن بود
خود آينه روي يار من بوددر آينه روي يار جستم
خود در دل تنگ من وطن بوددل در پي او فتاد و او را
هم گوهر و هم گهر شکن بودموج افکن قلزم حقيقي
آشوب خروش مرد و زن بوددي بر در دير درد نوشان
در دير حريف برهمن بودديدم بت خويش را که سرمست
چون نيک بديدم آن شمن بودهر بت که مغانش سجده کردند
آن فتنه که شمع انجمن بودپروانه‌ي روي خويشتن شد
خود پرده‌ي روي خويشتن بودچون پرده ز روي خويش برداشت
هيهات چه جاي اين سخن بودخواجو بزبان او سخن گفت