اي دل ار سوداي جانان داري از جان درگذر

شاعر : خواجوي کرماني

ور دل از جان بر نمي‌گيري ز جانان درگذراي دل ار سوداي جانان داري از جان درگذر
عاشقي را پيشه کن وز کفر و ايمان درگذردر حقيقت کفر و ايمان جز حجاب راه نيست
چشم گوهر بار من بين و ز عمان درگذربا سرشک ما حديث لل لالا مگوي
ور هواي کعبه داري از بيابان درگذرگر صفاي مروه خواهي خاک يثرب سرمه ساز
حکمت يونان طب وز حکم يونان درگذرحکم و حکمت هر دو با هم کي مسلم گرددت
همچو باد از خاتم و تخت سليمان درگذرتا ترا ديو و پري سر بر خط فرمان نهند
غوطه خور در موج خوناب و ز طوفان درگذرغرقه شو در نيستي گر عمر نوحت آرزوست
از سياهي رخ متاب و زاب حيوان درگذرتا مسخر گرددت ملک سکندر خضروار
دست بر زال زر افشان و ز دستان درگذربگذر از بخت جوان و دامن پيران بگير
محو شو در مهر و از گردون گردان درگذرگر چو ذره وصل خورشيد در فشانت هواست
درد را از دست بگذار و ز درمان درگذرزخم را مرهم شمار وطالب دارو مباش
رو علم بر مصر زن وز چاه کنعان درگذرتا ببيني آبروي يوسف کنعان ما
سنبل سيراب او گير و ز ريحان درگذرعارض گلرنگ او بين وز شقايق دم مزن
از ره صورت برون آي و ز سلطان درگذرگر بمعني ملک درويشي مسخر کرده‌ئي
سر برآور همچو ايوب و ز کرمان درگذرتا بکي خواجو توان بودن بکرمان پاي بند