بستيم دل در آن سر زلف دراز باز

شاعر : خواجوي کرماني

گشتيم صيد آن صنم دلنواز بازبستيم دل در آن سر زلف دراز باز
همچون تذرو گشت گرفتار باز بازمرغي که بود بلبل بستانسراي شوق
آن چشم مست تيغ کش ترکتاز بازبا ما اساس عربده و کين نهاده است
آن خال هندوئي سيه مهره باز بازفلفل فکنده است برآتش بنام ما
ما و کمند عشق و شبان دراز بازاکنون که در کشاکش زلفت فتاده‌ايم
دارد مگر بطره ليلي نياز بازمجنون دلش بحلقه‌ي زنجير مي‌کشد
باز آي و برگشاي سر درج راز بازبا دوستان ز بهر چه در بسته‌ئي زبان
ما را بسوخت مطربه‌ي پرده‌ساز بازبا ما بساز يکنفس آخر که همچو عود
محمود گشت فتنه روي اياز بازخواجو دگر بدام غمت پاي بند شد