بيرون ز کمر هيچ نديدم ز ميانش

شاعر : خواجوي کرماني

جز خنده نشاني نشنيدم ز دهانشبيرون ز کمر هيچ نديدم ز ميانش
نبود خبر از حادثه‌ي دور زمانشزان نادره‌ي دور زمان هر که خبر يافت
او باد گران و من مسکين نگرانشبگذشت و نظر بر من بيچاره نيفکند
چون گلبن خندان ببرد باد خزانشبلبل نبود در چمنش برگ و نوائي
بر چشم کنم جاي سهي سرو روانشسر وار ز لب چشمه برآيد چو درآيد
مجنون شود از سلسله‌ي مشک فشانشعقل ار منصور شودش طلعت ليلي
زينگونه که خون مي‌رود از تيغ زبانشکي شرح دهد خامه حديث دل ريشم
عاشق که تحمل نبود تيغ و سنانشگو از سرميدان بلا خيمه برون زن
واله شود و خامه درافتد ز بنانشنقاش چو در نقش دلاراي تو بيند
هم زخم سنان تو کند مرهم جانشهر خسته که جان پيش سنان توسپر ساخت
ديگر متصورنشود جان و جهانشخواجو چو تصور کند آن جان جهان را