چو جام لعل تو نوشم کجا بماند هوش

شاعر : خواجوي کرماني

چو مست چشم تو گردم مرا که دارد گوشچو جام لعل تو نوشم کجا بماند هوش
مرا بکوزه کشان شرابخانه فروشمنم غلام تو ور زانکه از من آزادي
روم سبوي خراباتيان کشم بر دوشبه بوي آنکه ز خمخانه کوزه‌ئي يابم
بديده آب زند آستان باده فروشز شوق لعل تو سقاي کوي ميخواران
که در چمن نتوان گفت مرغ را که خموشمرا مگوي که خاموش باش و دم درکش
وگر حديث تو گويم کدام طاقت و هوشاگر نشان تو جويم کدام صبر و قرار
که من بقول نصيحت کنان ندارم گوشمکن نصيحت و از من مدار چشم صلاح
که باده آتش تيزست و پختگان در جوششراب پخته بخامان دل فسرده دهيد
که يار نوش کند باده و تو گوئي نوشنعيم روضه‌ي رضوان بذوق آن نرسد
ندا زدند که خواجو خموش باش و بپوشمرا چو خلعت سلطان عشق مي‌دادند
نواي بلبل مست از ترنمست و خروشميسرم نشود خامشي که در بستان