چون آتش خور شعله زد از شيشه شفاف

شاعر : خواجوي کرماني

در آب معقد فکن آن آتش نشافچون آتش خور شعله زد از شيشه شفاف
کهوي شب افتاد کنون نافه‌اش از نافگر باد صبا مشک نسيمست عجب نيست
بي جام مصفا نتواند که شود صافمنعم مکن اي محتسب از باده که صوفي
ديوانه‌ي مدهوش ز دانش نزند لافميخواره‌ي سرمست بدنيا نکند ميل
خون عقلا مي‌خورد اين غمزه‌ي سيافصيد صلحا مي کند آن آهوي صياد
گوهر ز حيا آب شود در دل اصدافهر دم که شود درج عقيقت گهر افشان
بر وي چه بود گر بگشائي در اعطافآنکس که دل از هر دو جهان در کرمت بست
در وي نگرد شاه جهان از سرالطافکام دل درويش جزين نيست که گه گاه
زيرا که بکنهش نرسد خاطر وصافآن به که زبان در کشم از وصف جمالت
گفتند که کس قلب نيارد برصرافنقد دل مغشوش ببازار تو برديم
عنقا نتواند که نشيمن نکند قافخواجو بملامت ز درت باز نگردد