صبحدم دل را مقيم خلوت جان يافتم

شاعر : خواجوي کرماني

از نسيم صبح بوي زلف جانان يافتمصبحدم دل را مقيم خلوت جان يافتم
آسمان را سبزه‌اي برگوشه‌ي خوان يافتمچون بمهمانخانه‌ي قدسم سماع انس بود
شاخ برگي بر کنار طاق ايوان يافتمباغ جنت را که طوبي زو گياهي بيش نيست
درمقام بيخودي طفل دبستان يافتمعقل کافي را که لوح کاف و نون محفوظ اوست
خويشتن را بر کنار آب حيوان يافتمخضر خضراپوش علوي چون دليل آمد مرا
در رياض وحدتش مرغ خوش الحان يافتمطائر جان کوتذرو بوستان کبرياست
قطب را در کنج خلوت سبحه گردان يافتمچون در اين مقصوره‌ي پيروزه گشتم معتکف
روح را هارون راه پور عمران يافتمدر بياباني کزو وادي ايمن منزليست
خويشتن را نوح و آب ديده طوفان يافتمبسکه خواندم لاتذر بر خويش و گشتم نوحه گر
کاندرين ره کافري را عين ايمان يافتمگر بگويم روشنت دانم که تکفيرم کني
در فروش رسته‌ي بازار عمان يافتمچشم خواجو را که در بحرين بودي جوهري