بدانکه بوي تو آورد صبحدم بادم

شاعر : خواجوي کرماني

وگرنه از چه سبب دل بباد مي‌دادمبدانکه بوي تو آورد صبحدم بادم
ولي چه سود که در دست نيست جز بادمعنان باد نخواهم ز دست داد کنون
بپاي خويش چو در دام عشقت افتادممرا حکايت آن مرغ زيرک آمد ياد
اگر چه من همه از دست دل بفريادمز دست ديده دلم روز و شب بفريادست
اميد وصل درين ره چو پاي بنهادممگر که سر بدهم ورنه من ز سر ننهم
که باد صبحدم آرد نسيم بغدادمچو دجله گشت کنارم در آرزوي شبي
ز پيشم ار چه برفتي نرفتي از يادمگمان مبر که فراموش کردمت هيهات
وگرنه گر تو توئي کي رسي بفريادممگر بگوش تو فرياد من رساند باد
که بيتو از گل و بلبل چو سوسن آزادممگو که شيفته بر گلبني شدي خواجو