خرم آنروز که از خطه‌ي کرمان بروم

شاعر : خواجوي کرماني

دل و جان داده ز دست از پي جانان برومخرم آنروز که از خطه‌ي کرمان بروم
مگر اين کز پي آن مايه‌ي درمان برومبا چنين درد ندانم که چه درمان سازم
چه نشينم ز پي يوسف کنعان بروممنکه در مصر چو يعقوب عزيزم دارند
چو من دلشده با ديده‌ي گريان برومبعد از اين قافله در راه بکشتي گذرد
چون سکندر ز پي چشمه‌ي حيوان برومگر چه از ظلمت هجران نبرم جان بکنار
همچو باد از پي آن سرو خرامان برومتا نگويند که چون سوسن ازو آزادم
شايد اندر عقبش بي سر و سامان برومچون سرم رفت و بسامان نرسيدم بي دوست
من به پهلو ز پيش تا به سپاهان بروماگرش دور مخالف به عراق اندازد
رخت بر بندم و زين منزل ويران برومهمچوخواجو گرم از گنج نصيبي ندهند