من بيدل نگر از صحبت جانان محروم

شاعر : خواجوي کرماني

تنم از درد به جان آمده وز جان محروممن بيدل نگر از صحبت جانان محروم
چون سکندر ز لب چشمه‌ي حيوان محرومخضر سيراب و من تشنه جگر در ظلمات
در کف ديو فتادست و سليمان محرومآن نگيني که بدو بود ممالک بر پاي
جان من خون شده از رنج و ز درمان محروماي طبيب دل مجروح روا مي‌داري
همه در بندگي و بنده ازينسان محرومخاشه چينان زمين روب سراپرده‌ي انس
بال و پر سوخته وز شمع شبستان محرومهمچو پروانه نگر مرغ دل ريش مرا
بنده تا کي بود از حضرت سلطان محروماي مقيمان سر کوي سلاطين آخر
کو بماند ز گل و طرف گلستان محرومرحمت آريد برآن مرغ سحر خوان چمن
همچو يعقوب شد از يوسف کنعان محرومعيب خواجو نتوان کرد اگرش جان عزيز