شمع بنشست ز باد سحري خيز نديم

شاعر : خواجوي کرماني

که ز فردوس نشان مي‌دهد انفاس نسيمشمع بنشست ز باد سحري خيز نديم
اهل دلرا نکشد ميل به جنات نعيمگر نباشد گل رخسار تو در باغ بهشت
کاين نه درديست که درمان بپذيرد ز حکيمبرو اي خواجه که صبرم بدوا فرمائي
تا چو بر من گذرد ياد کند يار قديمچون بميرم بره دوست مرا دفن کنيد
بر سرآتش سوزان نتوان بود مقيمايکه آزار دل سوختگان مي‌طلبي
زانکه غرقاب غم عشق تو بحريست عظيممن ازين ورطه هجران نبرم جان بکنار
شعله‌ي آتش عشق تو زند عظم رميمبر سر کوت گر از باد اجل خاک شوم
هيچ قدرش نبود با يد بيضاي کليمگرچه خواجو بيقين شعر تو سحرست وليک