نشان دل بي نشان از که جويم

شاعر : خواجوي کرماني

حديث تن ناتوان با که گويمنشان دل بي نشان از که جويم
مگيريد عيبم که در بند اويمگر از کوي او روي رفتن ندارم
ز خون جگر تا چه آيد برويمبرويم فرو مي‌چکد اشک خونين
غبار سر کويت از رخ نشويمرخ ار زانکه شستم بخوناب ديده
دعاي تو گويم بهر جا که پويموفاي تو ورزم بهر جا که باشم
نسيم تو يابم اگر لاله بويمخيال تو بينم اگر غنچه چينم
چه مويم چو از مويه شد تن چو مويمچه نالم چو از ناله دل شد چو نالم
چو درد از تو دارم دوا از که جويمچو رنجم تو دادي شفا از چه خواهم
بده ساقيا کاسه‌ئي از سبويماگر کوزه خالي شد از باده حالي
چو مطرب بنالد ببين هاي و هويمچو ساغر بگريد ببين هاي هايم
که سرگشته و خسته مانند گويمبچوگان مزن بيش ازينم چو خواجو