اي غمزه‌ي جادويت افسونگر بيماران

شاعر : خواجوي کرماني

وي طره هندويت سرحلقه‌ي طراراناي غمزه‌ي جادويت افسونگر بيماران
زلفت بدلاويزي دلبند جگر خوارانرويت بشب افروزي مهتاب سحرخيزان
پيوسته دو تا مانده از حسرت بيمارانگوئيکه دو ابرويت بيمار پرستانند
يار آن نبود کو را نبود خبر از يارانجان آن نبود کو را نبود اثر از جانان
چون ابر پديد آيد غافل مشو از بارانچون دود دلم بيني انديشه کن از اشکم
در ديده‌ي مستان کش خاک در خمارانتا پير خراباتت منظور نظر سازد
جز کيش مغان کفرست در مذهب ديندارانجز عشق بتان نهيست در ملت مشتاقان
کي کم شود از کويش غوغاي خريدارانيوسف که بهر موئي صد جان عزيز ارزد
ليکن نبود جنت ماواي گنه کارانخواهد که کند منزل بر خاک درش خواجو