در تابم از دو هندوي آتش پرستشان

شاعر : خواجوي کرماني

کز دست رفت دنيي و دينم ز دستشاندر تابم از دو هندوي آتش پرستشان
زانرو که آفتاب بود زير دستشانز مشک سوده سلسله بر مه نهاده‌اند
مرغول مشگ رنگ دلاويز پستشانبرطرف آفتاب چه در خور فتاده است
زين بيش نيست حد لطافت که هستشاناز حد گذشته‌اند بخوبي و لطف از آنک
شد پاي بند حلقه‌ي زلف چو سستشانمسکين دلم که بلبل بستان شوق بود
آن هندوان کافرآتش پرستشاننعلم نگر که باز برآتش نهاده‌اند
در داده‌اند جرعه‌ي جام الستشانصاحبدلان که بي خبرند از شراب شوق
خواجو از آن دو نرگس مخمور مستشانياران ز جام باده‌ي نوشين فتاده مست