گهيکه جان رود از چشم ناتوان بيرون

شاعر : خواجوي کرماني

گمان مبر که رود مهر او ز جان بيرونگهيکه جان رود از چشم ناتوان بيرون
کي آمدست ز اردوي ايلخان بيرونندانم آن بت کافر نژاد يغمائي
که آردم دل شوريده زان ميان بيروندرآن ميان دل شوريده حال من گمشد
که از ميان شما نيست اين نشان بيروننشان دل بميان شما از آن آرم
کنون که تير قضا آمد از کمان بيرونسپر چه سود که در رو کشم ز تقوي و زهد
زبان شمع فتادست از دهان بيرونز بسکه آتش دل خونش از جگر پالود
فکنده است چو مار از دهن زبان بيرونحديث زلف تو تا خامه بر زبان آورد
که هست آيت مشتاقي از بيان بيرونچگونه قصه شوق تو در ميان آرم
برد هواي رخت با خود از جهان بيرونچو در وفاي تو خواجو برون رود ز جهان