زبان خامه نتواند حديث دل بيان کردن

شاعر : خواجوي کرماني

که وصف آتش سوزان به ني مشکل توان کردنزبان خامه نتواند حديث دل بيان کردن
دمادم قاصدي بايد ز خون دل روان کردندر آن حضرت که باد صبح گردش در نمي‌يابد
که شرط دوستي نبود نظر در اين و آن کردنشبان تيره از مهرش نبينم در مه و پروين
که بي وجهست تشبيهش به ماه آسمان کردنمرا ماهيت رويش چو شد روشن بدانستم
نبايد تنگدستانرا حديث آن دهان کردنچو در لعل پريرويان طمع بي هيچ نتوان کرد
که از دقت نمي‌يارم نظر در آن ميان کردنکمر موي ميانش را چنان در حلقه آوردست
که ترک دوستان نتوان بقول دشمنان کردنبر غم دشمنان با دوست پيمان تازه خواهم کرد
اگر جانان دلش خواهد چه باشد ترک جان کردندر آن معرض که جان بازان بکوي عشق در تازند
خلاف عقل باشد پنجه با شير ژيان کردنکسي کش چشم آهوئي به روباهي بدام آرد
نبايد پادشاهان را ستم بر پاسبان کردنچو از آه خدا خوانان برافتد ملک سلطانان
خوشا با دوستان آهنگ باغ و بوستان کردنز باغ و بوستان چون بوي وصل دوستان آيد
که چندين بر سبکباران نشايد سر گران کردنبگوئيد آخر اي ياران بدان خورشيد عياران
که از ملک جهان خوشتر تماشاي جهان کردنجهان بر حسن روي تست و ارباب نظر دانند
چرا بايد ز مژگان تير و از ابرو کمان کردناگر خواجو نمي‌خواهي که پيش ناوکت ميرد