خيز و در بحر عدم غوطه خور و ما را بين

شاعر : خواجوي کرماني

چشم موج افکن ما بنگر و دريا را بينخيز و در بحر عدم غوطه خور و ما را بين
برگشا ديده و آن صورت زيبا را بيناگر از عالم معني خبري يافته‌ئي
عيب وامق مکن و طلعت عذرا را بينچه زني تيغ ملامت من جان افشانرا
زير هر موي دلي واله و شيدا را بينحلقه‌ي زلف چو زنجير پريرويان گير
گو نظر باز کن و لاله حمرا را بينباغبان گر ز فغان منع کند بلبل را
علم از قاف بقا برکش و عنقا را بيناي سراپرده بدستان زده بر ملک فنا
سر برآر از فلک و عالم بالا را بينگر بدل قائل آن سر و سهي بالائي
شکل رهبان چکني نقش مسيحا را بينچون درين دير مصور شده‌ئي نقش پرست
سخن سحر چه گوئي يد بيضا را بيندفتر شعر چه بيني دل خواجو بنگر