به آفتاب جهانتاب سايه پرور تو

شاعر : خواجوي کرماني

بتاب طره مهپوش سايه گستر توبه آفتاب جهانتاب سايه پرور تو
گرم بتيغ زني همچو سايه از بر توکه من بمهر رخت ذره‌ئي جدا نشوم
گرفته است وطن بر لب چو کوثر توبخال خلدنشينت که روز و شب چو بلال
دمي قرار نگيرد ز شور شکر توکه طوطي دل شوريده‌ام بسان مگس
دو چشم عشوه گر شير گير کافر توبه لحظه‌ئيکه کشد تيغ تيز پيل افکن
بود دلم متعطش بب خنجر توکه همچو تشنه که ميرد ز عشق آب حيات
که در گرفت بگرد مه منور توبدان خط سيه دود رنگ آتش پوش
از آن دو هندوي گردنکش دلاور توکه من بروز و شب آشفته و پريشانم
که تاج سر کند آنکس که باشدش سر توبخاک پاي تو کانرا بجان و دل خواهد
بهيچ باب نجويد جدائي از در توکه چون بخاک برند از در تو خواجو را