اي چراغ ديده‌ي جان روي تو

شاعر : خواجوي کرماني

حلقه‌ي سوداي دل گيسوي تواي چراغ ديده‌ي جان روي تو
سنبل زنگي وش هندوي توصد شکن بر زنگبار انداخته
نرگس افسونگر جادوي تومهره با هاروت بابل باخته
صيد روبه بازي آهوي توشير گيران پلنگ پيلتن
زان شدم شوريده دور از روي توطره‌ات نعلم بر آتش تافتست
مي‌تواند گشت همزانوي توشادي آن هندوي ميمون که او
در گمانم اين منم يا موي تواز پريشان حالي و آشفتگي
خوش بود پيوسته چون ابروي توهر که را با مي پرستان سرخوشست
ورنه بيرون رفتمي از کوي تواز سرشکم پاي در گل مي‌رود
کي گشادي يابد از پهلوي توآنکه دل در بند يکتائيت بست
کان کمان بيشست از بازوي توز ا برويش خواجو بيک پي گوشه گير