سحر چون باد عيسي دم کند با روح دمسازي

شاعر : خواجوي کرماني

هزار آوا شود مرغ سحر خوان از خوش آوازيسحر چون باد عيسي دم کند با روح دمسازي
بزن دستي و از رندان تفرج کن سراندازيبده آبي و از مستان بياموز آتش انگيزي
که آن بهتر که مستانرا کند پيمانه دمسازيز پيمان بگذر اي صوفي و درکش باده‌ي صافي
توئي اي غم که شب تا روز ما را محرم رازيدرين مدت که از ياران جدا گشتيم و غمخواران
چو آن لعبت نمي‌بينم گلندامي به طنازيچو آن مهوش نمي‌آرم پريروئي به زيبائي
گر از دستم بري بيرون و از پايم دراندازيمرا تا جان بود در تن ز پايت برندارم سر
خيالست اين که تا باشد کند ترک نظر بازيکسي کو را نظر باشد بروي چون تو منظوري
چرا از غمزه‌گيري ياد خونخواري و غمازيچرا از طره‌آموزي سيه‌کاري و طراري
کند جانم ز دود دل هواي خانه پردازيتو خود با ما نپردازي و بي روي تو هر ساعت
که نگذارد شهيدان را ميان خاک و خون غازيچو کشتي ضايعم مگذار و چون باد از سرم مگذر
که پاي تيغ بايد کرد مردانرا سراندازيسر از خنجر مکش خواجو اگر گردنکشي خواهي