برو اي باد بهاري بدياري که تو داني

شاعر : خواجوي کرماني

خبري بر ز من خسته بياري که تو دانيبرو اي باد بهاري بدياري که تو داني
خويش را در حرم افکن بگذاري که تو دانيچون گذارت بسر کوي دلارام من افتد
بوسه بر دست نگارين نگاري که تو دانيآستان بوسه ده و باش که آسان نتوان زد
خيمه زن بر سر ميدان سواري که تو دانيچون در آن منزل فرخنده عنان باز کشيدي
گو چو کشتي مده از دست شکاري که تو دانيو گر آهنگ شکارش بود آنشاه سواران
که سياهست دل لاله عذاري که تو دانيلاله گون شد رخم از خون دل اما چه توان کرد
مرهمي بهر دل ريش فگاري که تو دانيعرضه ده خدمت و گو از لب جانبخش بفرما
نبود بار غم عشق تو باري که تو دانيبر نگيري ز دلم باري از آنروي که دانم
مگر از موي ميان تو کناري که تو دانيسر موئي نتوان جست کنار از سر کويت
وز لبت بوسه شمارم بشماري که تو دانيخرم آنروز که مستم ز در حجره درآئي
از سواد خط سبز تو غباري که تو دانيهمچو ريحان تو در تابم از آن روي که دارم
از من خسته‌ي دلسوخته کاري که تو دانيگر چه کارم بشد از دست بگو بو که برآيد
دارد از مستي چشم تو خماري که تو دانيدر قدح ريز شرابي ز لب لعل که خواجو