ايکه گوئي کز چه رو سر گشته مي‌کردي چو گوي

شاعر : خواجوي کرماني

گوي را منکر نشايد گشت با چوگان بگويايکه گوئي کز چه رو سر گشته مي‌کردي چو گوي
بسکه مي‌جويم دل سرگشته را در خاک کويقامتم شد چون کمند زلف مهرويان دو تا
جامه‌ي صوفي بجام باده‌ي صافي بشويصوفيان را بي مي صافي نمي‌باشد صفا
تشنگانرا هر کجا آبي روان يابي بجويچند گوئي در صف رندان کجا جويم ترا
مطربان رفتند و مستان همچنين در هاي و هويساقيان خفتند و رندان همچنان در هاي هاي
ليک نتوانم ز دست بلبل بسيار گوييکنفس خواهم که با گل خوش برآيم در چمن
زانکه فرقي نيست از موي ميانت تا بمويخويشتن را از ميانت باز نتوانم شناخت
خاک کويت گشته‌ام اما کدامم آبرويدل بدستت داده‌ام ليکن کدامم دستگاه
خوش برآ بر گوشه‌ي چشمم چو گل بر طرف جويگر وطن بر چشمه‌ي آب روانت آرزوست
ور تو قامت مي‌نمائي سرو گو هرگز مرويگر تو برقع مي‌گشائي ماه گو ديگر متاب
بلبلان را بين چو خواجو مست و لايعقل ببويلاله را گر دل بجام ارغواني مي‌کشد