خوشا وقتي که از بستانسرائي

شاعر : خواجوي کرماني

برآيد نغمه‌ي دستانسرائيخوشا وقتي که از بستانسرائي
نباشد بي مي صافي صفائيبده ساقي که صوفي را درين راه
به از مستي نيابي کيميائياگر زر مي‌زني در ملک معني
کند با ديده‌ي ما ماجرائيسحاب از بي حيائي بين که هر دم
بدرويشي رسد بانگ نوائيچه باشد گر ز عشرتگاه سلطان
نبينم بيريائي بوريائيدرين آرامگه چندانکه بينم
نيابم اصل او را بي‌خطائيو گر خود نافه‌ي مشک تتارست
نيرزد گرد نعلين گدائيسرير کيقباد و تاج کسري
ببايد زد بسختي دست و پائياگر خواهي که خود را بر سر آري
که نشنيدند آواز درائيدرين وادي فرو رفتند بسيار
که گيرد دست خواجو آشنائيندارم چشم در درياي اندوه