پيش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را

شاعر : سعدي

الله الله تو فراموش مکن صحبت ما راپيش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
سست عهدي که تحمل نکند بار جفا راقيمت عشق نداند قدم صدق ندارد
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما راگر مخير بکنندم به قيامت که چه خواهي
تا بگويند پس از من که به سر برد وفا راگر سرم مي‌رود از عهد تو سر بازنپيچم
دردمندان به چنين درد نخواهند دوا راخنک آن درد که يارم به عيادت به سر آيد
تا بداني که چه بودست گرفتار بلا راباور از مات نباشد تو در آيينه نگه کن
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا رااز سر زلف عروسان چمن دست بدارد
چون تأمل کند اين صورت انگشت نما راسر انگشت تحير بگزد عقل به دندان
که سراپاي بسوزند من بي سر و پا راآرزو مي‌کندم شمع صفت پيش وجودت
خط همي‌بيند و عارف قلم صنع خدا راچشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان
خودپرستان ز حقيقت نشناسند هوا راهمه را ديده به رويت نگرانست وليکن
به سر تربت سعدي بطلب مهرگيا رامهرباني ز من آموز و گرم عمر نماند
قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاريهيچ هشيار ملامت نکند مستي ما را