مشتاقي و صبوري از حد گذشت يارا

شاعر : سعدي

گر تو شکيب داري طاقت نماند ما رامشتاقي و صبوري از حد گذشت يارا
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا راباري به چشم احسان در حال ما نظر کن
حکمش رسد وليکن حدي بود جفا راسلطان که خشم گيرد بر بندگان حضرت
کسايشي نباشد بي دوستان بقا رامن بي تو زندگاني خود را نمي‌پسندم
آب از دو چشم دادن بر خاک من گيا راچون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آن گه که بازگردي گوييم ماجرا راحال نيازمندي در وصف مي‌نيايد
ديگر چه برگ باشد درويش بي‌نوا رابازآ و جان شيرين از من ستان به خدمت
چندان که بازبيند ديدار آشنا رايا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
وقعيست اي برادر نه زهد پارسا رانه ملک پادشا را در چشم خوبرويان
تا مدعي نماندي مجنون مبتلا رااي کاش برفتادي برقع ز روي ليلي
پس هر چه پيشت آيد گردن بنه قضا راسعدي قلم به سختي رفتست و نيکبختي