گر ماه من برافکند از رخ نقاب را

شاعر : سعدي

برقع فروهلد به جمال آفتاب راگر ماه من برافکند از رخ نقاب را
بر چشم من به سحر ببستند خواب راگويي دو چشم جادوي عابدفريب او
وان را که عقل رفت چه داند صواب رااول نظر ز دست برفتم عنان عقل
بي‌حاصلست خوردن مستسقي آب راگفتم مگر به وصل رهايي بود ز عشق
چون شربت شکر نخوري زهر ناب رادعوي درست نيست گر از دست نازنين
همشرکتي به خوردن و خفتن دواب راعشق آدميتست گر اين ذوق در تو نيست
تا پادشه خراج نخواهد خراب راآتش بيار و خرمن آزادگان بسوز
من مست از او چنان که نخواهم شراب راقوم از شراب مست وز منظور بي‌نصيب
تير نظر بيفکند افراسياب راسعدي نگفتمت که مرو در کمند عشق