برخيز تا يک سو نهيم اين دلق ازرق فام را

شاعر : سعدي

بر باد قلاشي دهيم اين شرک تقوا نام رابرخيز تا يک سو نهيم اين دلق ازرق فام را
توحيد بر ما عرضه کن تا بشکنيم اصنام راهر ساعت از نو قبله‌اي با بت پرستي مي‌رود
تا کودکان در پي فتند اين پير دردآشام رامي با جوانان خوردنم باري تمنا مي‌کند
ماخولياي مهتري سگ مي‌کند بلعام رااز مايه بيچارگي قطمير مردم مي‌شود
کز بوستان باد سحر خوش مي‌دهد پيغام رازين تنگناي خلوتم خاطر به صحرا مي‌کشد
باشد که نتوان يافتن ديگر چنين ايام راغافل مباش ار عاقلي درياب اگر صاحب دلي
ما نيز در رقص آوريم آن سرو سيم اندام راجايي که سرو بوستان با پاي چوبين مي‌چمد
ني ني دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام رادلبندم آن پيمان گسل منظور چشم آرام دل
جايي که سلطان خيمه زد غوغا نماند عام رادنيا و دين و صبر و عقل از من برفت اندر غمش
با پختگان گوي اين سخن سوزش نباشد خام راباران اشکم مي‌رود وز ابرم آتش مي‌جهد
صوفي گران جاني ببر ساقي بياور جام راسعدي ملامت نشنود ور جان در اين سر مي‌رود