چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را

شاعر : سعدي

چه کند گوي که عاجز نشود چوگان راچه کند بنده که گردن ننهد فرمان را
عاشق آنست که بر ديده نهد پيکان راسروبالاي کمان ابرو اگر تير زند
سر من دار که در پاي تو ريزم جان رادست من گير که بيچارگي از حد بگذشت
تا همه خلق ببينند نگارستان راکاشکي پرده برافتادي از آن منظر حسن
تا دگر عيب نگويند من حيران راهمه را ديده در اوصاف تو حيران ماندي
همه را ديده نباشد که ببينند آن راليکن آن نقش که در روي تو من مي‌بينم
گفت يک بار ببوس آن دهن خندان راچشم گريان مرا حال بگفتم به طبيب
که محالست که حاصل کنم اين درمان راگفتم آيا که در اين درد بخواهم مردن
غايت جهل بود مشت زدن سندان راپنجه با ساعد سيمين نه به عقل افکندم
غرقه در نيل چه انديشه کند باران راسعدي از سرزنش خلق نترسد هيهات
ناگزيرست که گويي بود اين ميدان راسر بنه گر سر ميدان ارادت داري