ساقي بده آن کوزه ياقوت روان را

شاعر : سعدي

ياقوت چه ارزد بده آن قوت روان راساقي بده آن کوزه ياقوت روان را
تا مدعيان هيچ نگويند جوان رااول پدر پير خورد رطل دمادم
آري شتر مست کشد بار گران راتا مست نباشي نبري بار غم يار
بي روي تو شايد که نبينند جهان رااي روي تو آرام دل خلق جهاني
حسن تو ز تحسين تو بستست زبان رادر صورت و معني که تو داري چه توان گفت
شهد لب شيرين تو زنبورميان راآنک عسل اندوخته دارد مگس نحل
ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان رازين دست که ديدار تو دل مي‌برد از دست
يا جان بدهم تا بدهي تير امان رايا تير هلاکم بزني بر دل مجروح
تا پيشترت بوسه دهم دست و کمان راوان گه که به تيرم زني اول خبرم ده
کز شادي وصل تو فرامش کند آن راسعدي ز فراق تو نه آن رنج کشيدست
از جاي جراحت نتوان برد نشان راور نيز جراحت به دوا باز هم آيد