ما را همه شب نمي‌برد خواب

شاعر : سعدي

اي خفته روزگار دريابما را همه شب نمي‌برد خواب
وز حله به کوفه مي‌رود آبدر باديه تشنگان بمردند
اين بود وفاي عهد اصحاباي سخت کمان سست پيمان
بي روي تو خوابگاه سنجابخارست به زير پهلوانم
چون روي مجاوران به محراباي ديده عاشقان به رويت
پيرانه سر آمدم به کتابمن تن به قضاي عشق دادم
در حلق چنان رود که جلابزهر از کف دست نازنينان
دردش نکند جفاي بوابديوانه کوي خوبرويان
الا به فراق روي احبابسعدي نتوان به هيچ کشتن