چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت

شاعر : سعدي

که يک دم از تو نظر بر نمي‌توان انداختچه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
چه خون که در دل ياران مهربان انداختبلاي غمزه نامهربان خون خوارت
که روزگار حديث تو در ميان انداختز عقل و عافيت آن روز بر کران ماندم
برست و ولوله در باغ و بوستان انداختنه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو
که دشمنم ز براي تو در زبان انداختتو دوستي کن و از ديده مفکنم زنهار
دريغ باشد بر ماه آسمان انداختبه چشم‌هاي تو کان چشم کز تو برگيرند
که سعدي از پي جانان برفت و جان انداختهمين حکايت روزي به دوستان برسد