آن نه زلفست و بناگوش که روزست و شب‌ست

شاعر : سعدي

وان نه بالاي صنوبر که درخت رطب‌ستآن نه زلفست و بناگوش که روزست و شب‌ست
مگر اندر سخن آيي و بداند که لب‌ستنه دهانيست که در وهم سخندان آيد
عجب از سوختگي نيست که خامي عجب‌ستآتش روي تو زين گونه که در خلق گرفت
هر گياهي که به نوروز نجنبد حطب‌ستآدمي نيست که عاشق نشود وقت بهار
نه که از ناله مرغان چمن در طرب‌ستجنبش سرو تو پنداري کز باد صباست
کفتابي تو و کوتاه نظر مرغ شب‌ستهر کسي را به تو اين ميل نباشد که مرا
گر چه راهم نه به اندازه پاي طلب‌ستخواهم اندر طلبت عمر به پايان آورد
اجلم مي‌کشد و درد فراقش سبب‌ستهر قضايي سببي دارد و من در غم دوست
گله از دوست به دشمن نه طريق ادب‌ستسخن خويش به بيگانه نمي‌يارم گفت
تو زره مي‌دري و پرده سعدي قصب‌ستليکن اين حال محالست که پنهان ماند