يوسف به بندگيت کمر بسته بر ميان

شاعر : سعدي

بودش يقين که ملک ملاحت از آن توستيوسف به بندگيت کمر بسته بر ميان
در دل نيافت راه که آن جا مکان توستهر شاهدي که در نظر آمد به دلبري
کو را نشاني از دهن بي‌نشان توستهرگز نشان ز چشمه کوثر شنيده‌اي
هر ماه ماه ديدم چون ابروان توستاز رشک آفتاب جمالت بر آسمان
گويي مگر ز طره عنبرفشان توستاين باد روح پرور از انفاس صبحدم
بينم که دست من چو کمر در ميان توستصد پيرهن قبا کنم از خرمي اگر
سعدي به بوسه‌اي ز لبت ميهمان توستگفتند ميهماني عشاق مي‌کني
الحان بلبل از نفس دوستان توستهر صبحدم نسيم گل از بوستان توست
گفتا که آب چشمه حيوان دهان توستچون خضر ديد آن لب جان بخش دلفريب