گر کسي سرو شنيدست که رفتست اينست

شاعر : سعدي

يا صنوبر که بناگوش و برش سيمينستگر کسي سرو شنيدست که رفتست اينست
که بلند از نظر مردم کوته بينستنه بلنديست به صورت که تو معلوم کني
عاشقي کار سري نيست که بر بالينستخواب در عهد تو در چشم من آيد هيهات
وان چه در خواب نشد چشم من و پروينستهمه آرام گرفتند و شب از نيمه گذشت
من از اين بازنگردم که مرا اين دينستخود گرفتم که نظر بر رخ خوبان کفرست
خاصه اکنون که بهار آمد و فروردينستوقت آنست که مردم ره صحرا گيرند
تا خلايق همه گويند که حورالعينستچمن امروز بهشتست و تو در مي‌بايي
همچنان هيچ نگفتيم که صد چندينستهر چه گفتيم در اوصاف کماليت او
با کبوتر نکند پنجه که با شاهينستآن چه سرپنجه سيمين تو با سعدي کرد
زحمتم مي‌دهد از بس که سخن شيرينستمن دگر شعر نخواهم که نويسم که مگس