جماعتي به همين آب چشم بيروني

شاعر : سعدي

نظر کنند و ندانند کتشم در توستجماعتي به همين آب چشم بيروني
مراد خاطر سعدي مراد خاطر اوستز دوست هر که تو بيني مراد خود خواهد
که زندگاني او در هلاک بودن اوستبتا هلاک شود دوست در محبت دوست
که هر چه دوست پسندد به جاي دوست نکوستمرا جفا و وفاي تو پيش يک سانست
دو روح در بدني چون دو مغز در يک پوستمرا و عشق تو گيتي به يک شکم زادست
علي الخصوص که از دست يار زيبا خوستهر آن چه بر سر آزادگان رود زيباست
خلاف عادت آن سروها که بر لب جوستدلم ز دست به دربرد سروبالايي
گرفته بودم و دستم هنوز غاليه بوستبه خواب دوش چنان ديدمي که زلفينش
ز دست عشقش و چوگان هنوز در پي گوستچو گوي در همه عالم به جان بگرديدم