مرا تو غايت مقصودي از جهان اي دوست

شاعر : سعدي

هزار جان عزيزت فداي جان اي دوستمرا تو غايت مقصودي از جهان اي دوست
که ياد مي‌نکند عهد آشيان اي دوستچنان به دام تو الفت گرفت مرغ دلم
به راستان که بميرم بر آستان اي دوستگرم تو در نگشايي کجا توانم رفت
بگو بيار که گويم بگير هان اي دوستدلي شکسته و جاني نهاده بر کف دست
هنوز مهر تو باشد در استخوان اي دوستتنم بپوسد و خاکم به باد ريزه شود
چنين سبک ننشينند و سرگران اي دوستجفا مکن که بزرگان به خرده‌اي ز رهي
به قهرم از نظر خويشتن مران اي دوستبه لطف اگر بخوري خون من روا باشد
جواب تلخ بديعست از آن دهان اي دوستمناسب لب لعلت حديث بايستي
اگر مراد تو قتلست وارهان اي دوستمرا رضاي تو بايد نه زندگاني خويش
به دوستي که غلط مي‌برد گمان اي دوستکه گفت سعدي از آسيب عشق بگريزد
ز دوستي نکنم توبه همچنان اي دوستکه گر به جان رسد از دست دشمنانم کار