کس ندانم که در اين شهر گرفتار تو نيست

شاعر : سعدي

هيچ بازار چنين گرم که بازار تو نيستکس ندانم که در اين شهر گرفتار تو نيست
شهد شيرين و به شيريني گفتار تو نيستسرو زيبا و به زيبايي بالاي تو نه
مگرش هيچ نباشد که خريدار تو نيستخود که باشد که تو را بيند و عاشق نشود
که همه عمر دعاگوي و هوادار تو نيستکس نديدست تو را يک نظر اندر همه عمر
آن که گويد که مرا ميل به ديدار تو نيستآدمي نيست مگر کالبدي بي‌جانست
صلح کرديم که ما را سر پيکار تو نيستاي که شمشير جفا بر سر ما آخته‌اي
چون گريز از لب شيرين شکربار تو نيستجور تلخست وليکن چه کنم گر نبرم
خجل از ننگ بضاعت که سزاوار تو نيستمن سري دارم و در پاي تو خواهم بازيد
که مرا طاقت ناديدن ديدار تو نيستبه جمال تو که ديدار ز من بازمگير
سر خود گير که صاحب نظري کار تو نيستسعديا گر نتواني که کم خود گيري