دل نماندست که گوي خم چوگان تو نيست

شاعر : سعدي

خصم را پاي گريز از سر ميدان تو نيستدل نماندست که گوي خم چوگان تو نيست
هيچ مجموع ندانم که پريشان تو نيستتا سر زلف پريشان تو در جمع آمد
و اندر آن کس که بصر دارد و حيران تو نيستدر تو حيرانم و اوصاف معاني که تو راست
وان چه سحرست که در غمزه فتان تو نيستآن چه عيبست که در صورت زيباي تو هست
گر چنانست که در چاه زنخدان تو نيستآب حيوان نتوان گفت که در عالم هست
وان کدام آيت لطفست که در شأن تو نيستاز خدا آمده‌اي آيت رحمت بر خلق
به وصالت که مرا طاقت هجران تو نيستگر تو را هست شکيب از من و امکان فراغ
يا چه غم داري از اين درد که بر جان تو نيستتو کجا نالي از اين خار که در پاي منست
عاجز آمد که مرا چاره درمان تو نيستدردي از حسرت ديدار تو دارم که طبيب
که خود از هيچ طرف حد بيابان تو نيستآخر اي کعبه مقصود کجا افتادي
ور بخواني عجب از غايت احسان تو نيستگر براني چه کند بنده که فرمان نبرد
بلکه حيفست بر آن کس که به زندان تو نيستسعدي از بند تو هرگز به درآيد هيهات