کيست آن لعبت خندان که پري وار برفت

شاعر : سعدي

که قرار از دل ديوانه به يک بار برفتکيست آن لعبت خندان که پري وار برفت
آب گلزار بشد رونق عطار برفتباد بوي گل رويش به گلستان آورد
چون بديديم زبان سخن از کار برفتصورت يوسف ناديده صفت مي‌کرديم
که مرا در حق اين طايفه انکار برفتبعد از اين عيب و ملامت نکنم مستان را
به سرت کز سر من آن همه پندار برفتدر سرم بود که هرگز ندهم دل به خيال
چه خطا داشت که سرکوفته چون مار برفتآخر اين مور ميان بسته افتان خيزان
که به ديدار تو عقل از سر هشيار برفتبه خرابات چه حاجت که يکي مست شود
دلش از دست ببردند و به زنار برفتبه نماز آمده محراب دو ابروي تو ديد
نه به صدق آمده بود اين که به آزار برفتپيش تو مردن از آن به که پس از من گويند
که به پهلو نتواني به سر خار برفتتو نه مرد گل بستان اميدي سعدي