ديدار يار غايب داني چه ذوق دارد

شاعر : سعدي

ابري که در بيابان بر تشنه‌اي بباردديدار يار غايب داني چه ذوق دارد
پيغام وصل جانان پيوند روح دارداي بوي آشنايي دانستم از کجايي
فرمان عقل بردن عشقم نمي‌گذاردسوداي عشق پختن عقلم نمي‌پسندد
ور نه کدام قاصد پيغام ما گذاردباشد که خود به رحمت ياد آورند ما را
گر عارفي بنالد يا عاشقي بزاردهم عارفان عاشق دانند حال مسکين
بر دل خوشست نوشم بي او نمي‌گواردزهرم چو نوشدارو از دست يار شيرين
گوييم جان ندارد يا دل نمي‌سپاردپايي که برنيارد روزي به سنگ عشقي
در روز تيرباران بايد که سر نخاردمشغول عشق جانان گر عاشقيست صادق
الا دمي که ياري با همدمي برآردبي‌حاصلست يارا اوقات زندگاني
کز دست خوبرويان بيرون شدن نياردداني چرا نشيند سعدي به کنج خلوت