انصاف نبود آن رخ دلبند نهان کرد

شاعر : سعدي

زيرا که نه روييست کز او صبر توان کردانصاف نبود آن رخ دلبند نهان کرد
کز عالم جان اين همه دل با تو روان کردامروز يقين شد که تو محبوب خدايي
هرگز نشنيدم که کسي صبر ز جان کردمشتاق تو را کي بود آرام و صبوري
چندان بچکانيد که بر سنگ نشان کردتا کوه گرفتم ز فراقت مژه‌اي آب
چون رايت منصور چه دل‌ها خفقان کردزنهار که از دمدمه کوس رحيلت
ابر اين همه تأخير که کرد از پي آن کردباران به بساط اول اين سال بباريد
هر جور که بر طرف چمن باد خزان کردتا در نظرت باد صبا عذر بخواهد
سلطان صبا پرزر مصريش دهان کردگل مژده بازآمدنت در چمن انداخت
از سبزه بگسترد و بر او لاله فشان کرداز دامن که تا به در شهر بساطي
پيرانه سرش دولت روي تو جوان کردشايد که زمين حله بپوشد که چو سعدي