سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد

شاعر : سعدي

به جان گر صحبت جانان برآيد رايگان باشدسر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد
خسک در راه مشتاقان بساط پرنيان باشدمغيلان چيست تا حاجي عنان از کعبه برپيچد
که مهرش در ميان جان و مهرش بر دهان باشدندارد با تو بازاري مگر شوريده اسراري
پري را خاصيت آنست کز مردم نهان باشدپري رويا چرا پنهان شوي از مردم چشمم
که تا در وقت جان دادن سرم بر آستان باشدنخواهم رفتن از دنيا مگر در پاي ديوارت
روان از من تمنا کن که فرمانت روان باشدگر از راي تو برگردم بخيل و ناجوانمردم
گريزد دشمن از دشمن که تيرش در کمان باشدبه درياي غمت غرقم گريزان از همه خلقم
که مه را بر زمين بينند و مه بر آسمان باشدخلايق در تو حيرانند و جاي حيرتست الحق
ميانت کمتر از مويي و مويت تا ميان باشدميانت را و مويت را اگر صد ره بپيمايي
و گر ميلم کشي در چشم ميلم همچنان باشدبه شمشير از تو نتوانم که روي دل بگردانم
وليکن شور شيرينش بماند تا جهان باشدچو فرهاد از جهان بيرون به تلخي مي‌رود سعدي