آن به که نظر باشد و گفتار نباشد

شاعر : سعدي

تا مدعي اندر پس ديوار نباشدآن به که نظر باشد و گفتار نباشد
بنشيند و سرگشته چو پرگار نباشدآن بر سر گنجست که چون نقطه به کنجي
تا هيچ کسم واقف اسرار نباشداي دوست برآور دري از خلق به رويم
کو باشد و من باشم و اغيار نباشدمي‌خواهم و معشوق و زميني و زماني
هرگز به سخن عاقل و هشيار نباشدپندم مده اي دوست که ديوانه سرمست
الا به سر خويشتنت کار نباشدبا صاحب شمشير مبادت سر و کاري
جان دادن در پاي تو دشوار نباشدسهلست به خون من اگر دست برآري
مه را لب و دندان شکربار نباشدماهت نتوان خواند بدين صورت و گفتار
هرگز به چنين قامت و رفتار نباشدوان سرو که گويند به بالاي تو باشد
صوفي نپسندند که خمار نباشدما توبه شکستيم که در مذهب عشاق
ديگر همه عمرش سر بازار نباشدهر پاي که در خانه فرورفت به گنجي
گر وقت بهارش سر گلزار نباشدعطار که در عين گلابست عجب نيست
مشکيست که در کلبه عطار نباشدمردم همه دانند که در نامه سعدي
کان يار نباشد که وفادار نباشدجان در سر کار تو کند سعدي و غم نيست