ساعتي کز درم آن سرو روان بازآمد

شاعر : سعدي

راست گويي به تن مرده روان بازآمدساعتي کز درم آن سرو روان بازآمد
بامداد از در من صلح کنان بازآمدبخت پيروز که با ما به خصومت مي‌بود
باز پيرانه سرم عشق جوان بازآمدپير بودم ز جفاي فلک و جور زمان
باد نوروز علي رغم خزان بازآمددوست بازآمد و دشمن به مصيبت بنشست
دل گراني مکن اي جسم که جان بازآمدمژدگاني بده اي نفس که سختي بگذشت
آن بت سنگ دل سخت کمان بازآمدباور از بخت ندارم که به صلح از در من
هر که در سر هوسي داشت از آن بازآمدتا تو بازآمدي اي مونس جان از در غيب
که به سوداي تو از هر که جهان بازآمدعشق روي تو حرامست مگر سعدي را
کاين حديثيست که از وي نتوان بازآمددوستان عيب مگيريد و ملامت مکنيد