آن را که غمي چون غم من نيست چه داند

شاعر : سعدي

کز شوق توام ديده چه شب مي‌گذراندآن را که غمي چون غم من نيست چه داند
باري نکشيدم که به هجران تو ماندوقتست اگر از پاي درآيم که همه عمر
کاندوه دل سوختگان سوخته داندسوز دل يعقوب ستمديده ز من پرس
ور بند نهي سلسله در هم گسلاندديوانه گرش پند دهي کار نبندد
در آتش سوزنده صبوري که تواندما بي تو به دل برنزديم آب صبوري
وين گريه نه آبيست که آتش بنشاندهر گه که بسوزد جگرم ديده بگريد
تا بر سر صبر من مسکين ندواندسلطان خيالت شبي آرام نگيرد
آن را که فلک زهر جدايي نچشاندشيرين ننمايد به دهانش شکر وصل
تا زنده‌ام از چنگ منش کس نرهاندگر بار دگر دامن کامي به کف آرم
کاندر دل من حسرت روي تو بماندترسم که نمانم من از اين رنج دريغا
گر چشم من اندر عقبش سيل براندقاصد رود از پارس به کشتي به خراسان
فرياد برآيد ز دل هر که بخواندفرياد که گر جور فراق تو نويسم
پيداست که قاصد چه به سمع تو رساندشرح غم هجران تو هم با تو توان گفت
هرک اين همه نشتر بخورد خون بچکاندزنهار که خون مي‌چکد از گفته سعدي