اينان مگر ز رحمت محض آفريده‌اند

شاعر : سعدي

کرام جان و انس دل و نور ديده‌انداينان مگر ز رحمت محض آفريده‌اند
پيراهني که بر قد ايشان بريده‌اندلطف آيتيست در حق اينان و کبر و ناز
شيرين لبان نه شير که شکر مزيده‌اندآيد هنوزشان ز لب لعل بوي شير
ليکن به زير سايه طوبي چريده‌اندپندارم آهوان تتارند مشک ريز
کاين حوريان به ساحت دنيا خزيده‌اندرضوان مگر سراچه فردوس برگشاد
کز لوله‌هاي چشمه کوثر مکيده‌اندآب حيات در لب اينان به ظن من
نادر رسد که ميوه اول رسيده‌انددست گدا به سيب زنخدان اين گروه
زين گلبنان هنوز مگر گل نچيده‌اندگل برچنند روز به روز از درخت گل
بيچارگان مگر بت سيمين نديده‌اندعذرست هندوي بت سنگين پرست را
وين روح بين که در تن آدم دميده‌انداين لطف بين که با گل آدم سرشته‌اند
وين خط‌هاي سبز چه موزون کشيده‌اندآن نقطه‌هاي خال چه شاهد نشانده‌اند
بالاي سرو راست هلالي خميده‌اندبر استواي قامتشان گويي ابروان
سرو بلند و کاج به شوخي چميده‌اندبا قامت بلند صنوبرخرامشان
کاين ممنان به سحر چنين بگرويده‌اندسحرست چشم و زلف و بناگوششان دريغ
کز کودکي به خون جگر پروريده‌اندز ايشان توان به خون جگر يافتن مراد
کشفتگان عشق گريبان دريده‌انددامن کشان حسن دلاويز را چه غم
مرغان دل بدين هوس از بر پريده‌انددر باغ حسن خوشتر از اينان درخت نيست
بسيار درفتاده و اندک رهيده‌اندبا چابکان دلبر و شوخان دلفريب
نشنيده‌ام که باز نصيحت شنيده‌اندهرگز جماعتي که شنيدند سر عشق
ساکن که دام زلف بر آن گستريده‌اندزنهار اگر به دانه خالي نظر کني
پس زاهدان براي چه خلوت گزيده‌اندگر شاهدان نه دنيي و دين مي‌برند و عقل
دستي که عاقبت نه به دندان گزيده‌اندنادر گرفت دامن سوداي وصلشان
مردان چه جاي خاک که بر خون طپيده‌اندبر خاک ره نشستن سعدي عجب مدار