بخرام بالله تا صبا بيخ صنوبر برکند

شاعر : سعدي

برقع افکن تا بهشت از حور زيور برکندبخرام بالله تا صبا بيخ صنوبر برکند
تا پيش رويت آسمان آن خال اختر برکندزان روي و خال دلستان برکش نقاب پرنيان
پاي آن نهد در کوي تو کاول دل از سر برکندخلقي چو من بر روي تو آشفته همچون موي تو
انگشت غيرت را بگو تا چشم عبهر برکندزان عارض فرخنده خو نه رنگ دارد گل نه بو
وان گه که را پرواي آن کز پاي نشتر برکندما خار غم در پاي جان در کويت اي گلرخ روان
بنماي پيکر تا فلک مهر از دوپيکر برکندماست رويت يا ملک قندست لعلت يا نمک
واله شود کبک دري طاووس شهپر برکندباري به ناز و دلبري گر سوي صحرا بگذري
کو خيمه زد پهلوي تو فرداي محشر برکندسعدي چو شد هندوي تو هل تا پرستد روي تو