گفتمش سير ببينم مگر از دل برود

شاعر : سعدي

وان چنان پاي گرفتست که مشکل برودگفتمش سير ببينم مگر از دل برود
تا تحمل کند آن روز که محمل بروددلي از سنگ ببايد به سر راه وداع
که اگر راه دهم قافله بر گل برودچشم حسرت به سر اشک فرو مي‌گيرم
همچو چشمي که چراغش ز مقابل برودره نديدم چو برفت از نظرم صورت دوست
که عجب دارم اگر تخته به ساحل برودموج از اين بار چنان کشتي طاقت بشکست
قتل صاحب نظر آنست که قاتل برودسهل بود آن که به شمشير عتابم مي‌کشت
پيش هر چشم که آن قد و شمايل برودنه عجب گر برود قاعده صبر و شکيب
مگر آن کس که به شهر آيد و غافل برودکس ندانم که در اين شهر گرفتار تو نيست
چون ببايد به سر راه تو بي‌دل برودگر همه عمر ندادست کسي دل به خيال
پرده بردار که هوش از تن عاقل برودروي بنماي که صبر از دل صوفي ببري
حيف باشد که همه عمر به باطل برودسعدي ار عشق نبازد چه کند ملک وجود
مانده آسوده بخسبد چو به منزل برودقيمت وصل نداند مگر آزرده هجر