در من اين عيب قديمست و به در مي‌نرود

شاعر : سعدي

که مرا بي مي و معشوق به سر مي‌نروددر من اين عيب قديمست و به در مي‌نرود
کاين بلاييست که از طبع بشر مي‌نرودصبرم از دوست مفرماي و تعنت بگذار
گر به سنگش بزني جاي دگر مي‌نرودمرغ ملوف که با خانه خدا انس گرفت
عجب آنست کز او خون جگر مي‌نرودعجب از ديده گريان منت مي‌آيد
اگرم مي‌رود از پيش اگر مي‌نرودمن از اين بازنيايم که گرفتم در پيش
گفت از اين کوچه ما راه به در مي‌نرودخواستم تا نظري بنگرم و بازآيم
گويي ابريست که از پيش قمر مي‌نرودجور معشوق چنان نيست که الزام رقيب
هيچ دل نيست که دنبال نظر مي‌نرودتا تو منظور پديد آمدي اي فتنه پارس
چند مرهم بنهاديم و اثر مي‌نرودزخم شمشير غمت را به شکيبايي و عقل
مهر مهريست که چون نقش حجر مي‌نرودترک دنيا و تماشا و تنعم گفتيم
کز حديث من و حسن تو خبر مي‌نرودموضعي در همه آفاق ندانم امروز
چند گويي مگس از پيش شکر مي‌نروداي که گفتي مرو اندر پي خوبان سعدي